جدول جو
جدول جو

معنی درکه سر - جستجوی لغت در جدول جو

درکه سر
از توابع دهستان گیل خواران قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سربه سر
تصویر سربه سر
سراسر، سرتاسر، همه، همگی، برای مثال عالم همه سربه سر خراب است و یباب / در جای خراب هم خراب اولی تر (حافظ - ۱۱۰۰)، برابر
سربه سر شدن: کنایه از برابر شدن، مساوی شدن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ هََ نِ سَ)
دهی است از دهستان دهشال بخش آستانه شهرستان لاهیجان. واقع در 24هزارگزی شمال خاوری آستانه. آب آن از حشمت رود از سفیدرود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(لَ رَ)
موضعی به تنکابن مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 105)
لغت نامه دهخدا
(دَ دِ سَ)
سردرد. دردی که در ناحیۀ سر احساس شود. صداع. (آنندراج) (دهار). غول. (منتهی الارب) :
صفرای مرا سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشاند علکا.
ابوالمؤید.
توت... محرور را درد سر آورد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
تا درد سرم فرونشاند
این اشک گلاب سان مرا بس.
خاقانی.
گل درد سر برآرد و مادرد سر چو گل
دیر آوریم و زحمت خود زود می بریم.
خاقانی.
هنرت مشک نافۀ آهوست
چه عجب مشک درد سر زاید.
خاقانی.
هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک
با همه درد دل مرا درد سریست بر سری.
خاقانی.
نه گل بنسبت خاکی نخست درد سر آرد
چو یافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند.
خاقانی.
صبحا به گلاب لاله بنشان
این درد سری که شب کشیدم.
خاقانی.
گلابی که آب جگرها بدوست
دوای همه درد سرها بدوست.
نظامی.
مشتری را ز فرق سر تا پای
درد سر دید و گشت صندل سای.
نظامی.
سر چرا بندم چو درد سر نماند
وقت روی زرد و چشم تر نماند.
مولوی.
شراب چون نبود پایدار لذت شرب
ضرورتست که درد سر خمار کشم.
سعدی.
شرابی بی خمارم بخش یارب
که با وی هیچ درد سر نباشد.
حافظ.
مصدوع، درد سرگرفته. (منتهی الارب) ، دردسر. کنایه از سرگردانی. تصدیع. مزاحمت. (ناظم الاطباء). کنایه از محنت و رنج. و با لفظ آوردن و بردن و بیرون بردن و دادن و کردن و گرفتن و کشیدن مستعمل است. (آنندراج). چیزی یا کاری مایۀ تعب. ایذاء. اذیت. زحمت. رنج. اندوه. گرفتاری. مشقت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به حال من ای تاجور درنگر
میفزای بر خویشتن دردسر.
فردوسی.
همه اندوه دل و رنج تن و دردسری
وین دل مسکین دارد به هوای تو سری.
فرخی.
من ندانستم هرگز که ز تو باید دید
هر زمان درد دلی و هر زمان دردسری.
فرخی.
باری ندانمت که چه خود آری ای پسر
تا نیستی مرا و ترا هیچ دردسر.
فرخی.
همسایۀ بدی و ز همسایگان بد
همسایگان رسند به رنج و به دردسر.
فرخی.
کس نداند گفت کو از کس به دانگی طمع کرد
با چنین فرمان و چندین شغل و چندین دردسر.
فرخی.
اگرچه رهی را تو کمتر نوازی
بپرهیزی از دردسر وز گرانی.
منوچهری.
در او هرکه گوئی تن آساتر است
همو بیش با رنج و دردسر است.
اسدی.
هرکه ز من دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا.
ناصرخسرو.
وز پی داوری و دردسر و جنگ و جلب
جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی.
ناصرخسرو.
هیچ بهتر ازآن نیست که... او را بکشم تا بازرهم از این دردسر واگر او دست یابد، بکشد تا بازرهم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). یحیی گفت: اگر این را از پس درد سر نباشد نیک است. (مجمل التواریخ و القصص).
گفت اجرت فزون ز دردسر است
لیک کاری عظیم پرخطر است.
سنائی.
بارغم عشق یار بستیم
وز درد سر فراق رستیم.
سیدحسن غزنوی.
ما به تو آورده ایم دردسر ارچه بهار
دردسر روزگار برد به بوی گلاب.
خاقانی.
مرا بر لوح خاموشی الف بی تی نوشت اوّل
که دردسر زبان است و ز خاموشی است درمانش.
خاقانی.
بر بوی وصل تا کی دردسر فراقت
آن می هنوز در خم چندین خمار من چه.
خاقانی.
جهان را چنین دردسرها بسی است
وزین گونه در ره خطرها بسی است.
نظامی.
محتشمی دردسری می پذیر
ورنه برو دامن افلاس گیر.
نظامی.
خاصه خرقۀ ملک دنیا کابتر است
پنج دانگ هستیش دردسر است.
مولوی.
و به مصالح و مهمات کافی بی تعبی و دردسری. (ترجمه محاسن اصفهان ص 91).
طالب ملک قناعت چو شدم دانستم
که ز سر هرچه زیادت بود آن دردسر است.
ابن یمین.
بس نگویم شمه ای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست.
حافظ.
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به دردسر نمی ارزد.
حافظ.
آری کرا فراغ دل و جان بود چو تو
چاره نباشدش ز غم جان و دردسر.
موقری (از رادویانی).
نمی بریم به می خانه دردسر صائب
شراب لعلی ما چهره های گل رنگ است.
صائب (از آنندراج).
گر نیاوردم به حضرت دردسر معذوردار
من که درد پای دارم دردسر چون آورم.
صائب (از آنندراج).
- به دردسر بودن، گرفتار رنج و زحمت بودن: بر این جمله که تفصیل بدان ناطق است، بکار بردندی تا مردمان به دردسر نبودندی. (تاریخ سیستان).
- به دردسر داشتن کسی را، اندوه و زحمت برای وی ایجاد کردن. وی را به غم و مزاحمت دچار کردن:
هرکه ز من دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا.
ناصرخسرو.
- بی دردسر داشتن کسی را، در آرامش و مسالمت نگه داشتن وی. رنج و زحمت از وی دور کردن: شغل غزنی و حدود آن سخت بزرگ است کسی باید که ما را بی دردسر دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). خواجه احمد گذشته شد پیری پردل وباحشمتی قدیم بود و ما را بی دردسر می داشت. (تاریخ بیهقی ص 372).
- دردسر بردن، رفع زحمت کردن. رفع مزاحمت نمودن:
یا سرم در دست دردسر ببر
یا مرا خواندست آن خالو پسر.
مولوی.
نه عادت است به خورشید دردسر بردن
که رحمتی کن و بر خاک عین لطف گمار.
خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
- دردسر کردن، مایۀ دردسر و صداع شدن:
دیدم بسی خلاف توقعز دوستان
از صندل ار سخن گذرد دردسر کنم.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- دردسر کشیدن، تحمل صداع و دردسر و زحمت نمودن:
صائب جگرش چون جگر صبح شود چاک
یک روز اگر چرخ کشد دردسر ما.
صائب (از آنندراج).
شوکت گلاب می کشم از بوی گل که یار
از من دماغ تازۀ او دردسر کشید.
شوکت (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ پَ)
دهی است از دهستان مصعبی بخش حومه شهرستان فردوس. واقع در 23هزارگزی خاور فردوس و سرراه مالرو عمومی مصعبی به فردوس. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ سَ)
آنکه سر کوچک دارد. آنکه سر او بزرگ نیست. کوچک سر
لغت نامه دهخدا
(فَ خَ سَ)
ده کوچکی است از بخش مراوه تپۀ شهرستان گنبدقابوس، واقع در 12هزارگزی خاور مراوه تپه و کنار رود خانه اترک. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(سِکَ / کِ گَ)
سرکه فروشنده. خلال. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ)
دهی است از دهستان پیشکوه بخش تفت شهرستان یزد. واقع در 19هزارگزی خاور تفت و 4 هزارگزی باختر جادۀ یزد، با 696تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن فرعی است. دبستان و معدن سرب دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ سُ)
ده کوچکی است از دهستان حومه بخش مشیز شهرستان سیرجان. واقع در 25هزارگزی جنوب باختری مشیز. سر راه مالرو گمناآباد به ده کوسه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(نِ سَ)
دهی است از دهستان فریم بخش مرکزی شهرستان ساری در 6 هزارگزی جنوب خاوری کهنه ده دشت با 170 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
نام محلی در 52 هزارمتری ساوجبلاغ میان کرده کرد و حیدرآباد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان زز و ماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد در 68هزارگزی جنوب غربی الیگودرز و 18هزارگزی جنوب شرقی راه ازنا به درود، در منطقۀ کوهستانی معتدل واقع و دارای 546 تن سکنه است. آبش از چشمه و قنات، و محصولش غلات و لبنیات، و شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ بَ)
ده کوچکی است از بخش ماهان شهرستان کرمان. واقع در 16 هزارگزی خاور ماهان و 14هزارگزی راه شوسۀ کرمان بم. مزرعۀ مهدی آبادجزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ دُ)
دهی است از دهستان خنامان شهرستان رفسنجان. واقع در 32هزارگزی شمال خاوری رفسنجان. و 20هزارگزی شمال راه شوسۀ رفسنجان به کرمان، با 1100 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن فرعی است. بنای زیارتگاه بی بی صفیه و شاهزاده عبدالله از نواده های موسی بن جعفر (ع) از آثار تاریخی آن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
از دهات مشک آباد ساری مازندران. (از سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 121 و ترجمه آن ص 163)
لغت نامه دهخدا
تصویری از درد سر
تصویر درد سر
دردی که در ناحیه سر احساس شود، گرفتاری
فرهنگ لغت هوشیار
همگی، همه، همگان، جملگی، مساوی، برابر، یکسان، معادل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
محل دوشیدن گوسفندان
فرهنگ گویش مازندرانی
مکان کومه یا اتراق گاه شکارچیان پرنده یا ماهی گیران، آغل گوسفند و گاو، کومه ی نگهبانان شب زنده دار شالی زار، آغل گوسفند و گاو، کومه ی نگهبانان شب زنده دار شالی زار
فرهنگ گویش مازندرانی
روی دست، از روی دست، بر روی دست
فرهنگ گویش مازندرانی
نزدیک خانه، جلوی راه
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع گنج افروز بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
تنگه یی که به طور طبیعی ایجاد شده است و محل عبور حیوانات
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی در منطقه ی میخ ساز نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
مکانی در شمال غربی درازنو در جنوب شهرستان کردکوی
فرهنگ گویش مازندرانی
محوطه ی که دنگ یا آسیاب و یا پایی در آن قرار گرفته است
فرهنگ گویش مازندرانی
نام کوهی در قسمت جنوبی غربی زوات از کلارستاق تنکابن که آثاری
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در لفور شهرستان سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از خرم آباد شهرستان تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان جلال ازرک جنوبی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
مکانی بین راه لفور به آلاشت، جایی که آب را به دو یا چند قسمت تقسیم کنند
فرهنگ گویش مازندرانی
پستویی در آغل یا گاوسرا که شیر و ماست و کره را در آن گذارند
فرهنگ گویش مازندرانی
بر بالای گردنه، روی طناب، روی بند
فرهنگ گویش مازندرانی